کد مطلب:235726 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:282

قند بهشتی
ناقل: پدرِ حجّه الاسلام محمد صادقی جانباز 70% [1] .

روزهای اسفند ماه سال 1361 ه ش سخت ترین روزها و شب های عمر من بود. همان روزها و شب هایی كه یكهزار و صد كیلومتر از مرزهای غرب و جنوب ایران اسلامی در زیرآتش خمپاره ها، موشك ها، خمسه خمسه ها و بمب ها و گلوله های عراق می سوخت. همان ایّامی كه شاهد به خاك و خون غلتیدن هزاران جوان رعنا بودیم. همان روزها و شب هایی كه بیمارستان های سراسر كشور، تمام وقت در حالت آماده باش برای پذیرشَ جوانان تیر و تركش خورده و بر روی مین رفته بودند. عزیزترین محصول زندگی هر



[ صفحه 38]



كسی، فرزند اوست. یك عمر زحمت كشیده و خون دل خورده بودم تا پسری را بزرگ كرده و به حوزه ی علمیه فرستاده بودم و وقتی می شنیدم كه مردم او را به عنوان «حجّه الاسلام صادقی» صدا می كنند كیف می كردم و به خود می بالیدم. امّا حالا، مدتها بودكه شب و روز در كنار بستر بیماری اش در اتاق یك تخته ی مراقبتهای ویژه ی بیمارستان قائم مشهد بر روی صندلی می نشستم و درآن هوایِ سرد زمستانی، قطرات درشت عرق را با دستمال كاغذی از پیشانی وگونه های فرزندم می چیدم. گاه او را در آتش سوزان تب می دیدم و زمانی در حال لرزیدن و بر هم خوردن دندانها. سُرم خون به دست چپش بود و سرم خوراكی به دست راستش. شكمش را تركش خمپاره دریده بود و روده های تكّه پاره شده اش در بیرون از شكمش در درون پلاستیكی در برابر چشمان بی فروغ من قرار داشت! با این كه بِهوش نبود از شدّت درد می نالید و من از پشت پنجره به تماشای دانه های درشت برف كه در آن شب ظلمانی، رقص كنان وآرام آرام به سوی زمین فرود می آمدند ایستاده بودم. بدنِ زمین، سرد شده بود وكفنِ سفیدی از برف بر تن كرده بود. هوای بیرون، سرد بود و سنگین، و این سردی و سنگینی، بر روح خسته ی من نیز سوار شده بود و داشت آن را از پا در می آورد. صدای ناله ی خفیف فرزندم كه دیگر به آن عادت كرده بودم به صورت ریتمیك به گوش می رسید و من در این فكر بودم كه مثل هر روز، به هنگام اذان صبح، به حرم آقا امام رضا علیه السلام مشرف شوم، نمازم را درآنجا به جماعت بگزارم، بعدش هم دو ركعت نماز حاجت



[ صفحه 39]



بخوانم، و شفای فرزندم را ازآقا بخواهم. به ضریحش بچسبم و تا شفای پسرم را نگیرم ضریح را رها نكنم. توی همین افكار غوطه می خوردم كه یكدفعه متوجّه شدم صدای ناله ی فرزندم قطع شد. به سرعت به سوی بالینش دویدم. صدایش كردم اما جوابی نشنیدم. گوشم را به دهانش نزدیك كردم، نَفَسَم را در سینه حبس نمودم و با دقت گوش كشیدم، امّا صدای نَفَسَش را نشنیدم. سراسیمه از اتاق بیرون دویدم و فریاد زدم: - پر ستار... پر ستار... پرستار... خانم پرستار، دوان دوان خود را بر بالین فرزندم رساند، گوشش را به دهان او نزدیك كرد، نبضش را گرفت و لحظه ای بعد فریاد زد: - دكتر... دكتر... دقایقی بعد، چهار، پنج تا دكتر، تخت فرزندم را محاصره كردند و به معاینه و مشورت پرداختند. یكی از آنها به سوی من آمد، دست هایش را بر شانه های من گذاشت و با لحنی مملّو از محبت و همراه با تأسف گفت: - شما باید صبر داشته باشید، شما با خدا معامله كرده اید و... و در همین لحظه دو پزشك دیگر، ملافه ی سفیدی را بر رویِ صورت فرزندم كشیدند. با اشاره ی دستِ پزشك اصلی، تختِ چرخ دار فرزندم توسط دو پرستار مرد به حركت درآمد و راه سردخانه را در پیش گرفت.



[ صفحه 40]



آن روز صبح، دیگر به حرم نرفتم، به دنبال تهیّه ی مقدّمات تشییع جنازه ی فرزندم بودم. تعدادی از فامیل را خبركردم امّا به همسرم كه در فردوس بود خبر ندادم. با خودم گفتم، «ممكن است تشییع جنازه، چند روزی به تأخیر بیفتد و لازم نیست تاآن روز همسرم غُصه بخورد»، آخر تشییع جنازه ی شهداء فقط در روزهای دوشنبه و پنجشنبه انجام می شد. هنوز ساعت هشت صبح نشده بود كه من و چند نفر دیگر از فامیل نزدیك، سیاه پوشان و اشك ریزان، پشت درب سردخانه ی بیمارستان، در انتظار ایستاده بودیم. كم كم، سر وكلّه چند نفر از آشنایان و دوستان دور هم پیدا شد. یكی یكی به من نزدیك می شدند و مرا در آغوش می كشیدند، اظهار همدردی كرده و تبریك و تسلیت می گفتند. تبریك به خاطر این كه فرزندم به درجه ی پر افتخار شهادت در راه خدا نایل گشته، و تسلیت به واسطه ی رنج فقدان و دوری اش. از یكی از آنها پرسیدم: - شما چطوری به این زودی باخبر شدید؟! من كه به شما اطّلاع نداده بودم! او هم روزنامه ای را باز كرد و داد دستم. در صفحه ی اوّل این تیتر جلب توجه می كرد:



[ صفحه 41]



«حجّه الاسلام صادقی به خیل شهداء پیوست.» در همین لحظه، درب سردخانه باز شد. صدای جیغ وگریه و ناله فضا را پركرده بود. به دنبال مرد میانسالِ سفید پوشی كه مسؤول سردخانه بود به راه افتادیم. دو طرفمان پُر بود از صندوق های فلزّیِ چند طبقه. مرد سفیدپوش درب یكی از صندوق ها را بازكرد و بُرانكاری را كه جنازه بر روی آن بود بیرون كشید و به كمك دو نفر از جوانان بر زمین گذاشت. صدای جیغ و ناله وگریه، بلندتر شد. جنازه را داخل یك كیسه ی بزرگ پلاستیكی گذاشته بودند و به قول بروبچّه های رزمنده، شكلات پیچ كرده بودند. خودمان را به روی جنازه انداختیم و صدای ناله ها وگریه ها، بازهم بلندتر شد. صدایی كه در فضای خالی و فلّزی سردخانه می پیچید و منعكس می شد و ایجاد رعب و وحشت می نمود. ناگهان یكی از جوان ها كه خود را به روی جنازه انداخته بود فریاد زد: - او زنده است! او زنده است! گریه نكنید!... ناگهان سكوت، فضای سردخانه را در آغوش كشید، امّا این سكوت، یك سكوت مرگبار نبود، یك سكوت حیات آفرین و زندگی بخش بود. و جوان ادامه داد: - او نَفَس می كشد. ببینید روی پلاستیك جلوی دهانش بُخار جمع شده است. با شنیدن این جملات، خوشحالی و امید به میان عزاداران بازگشت. دو نفر از جوانترها، برانكار را برداشتند و دوان دوان، راه



[ صفحه 42]



بخش مراقبت های ویژه را در پیش گرفتند. وقتی پسرم چشم باز كرد و خود را بر روی تخت و سُرُمِ خونی را كه به دستش وصل بود و قطره قطره، زندگی سرخ را به درون رگ هایش می فرستاد، دركنار تخت دید، با بی حالی پرسید: - مگر من نَمُرده بودم؟! و من شوق و ذوق كنان جواب دادم: - نه عزیزم نمرده بودی... یعنی شاید هم مرده بودی، ولی امام رضا علیه السلام تو را به ما پس داد. این آقا، خیلی آقاست... بعد هم پسرم شروع كرد به تعریف كردن یك ماجرا. هر چه گفتم؛ «حال تو خوب نیست، باشد برای بعد»، قبول نكرد: - همین دو سه هفته پیش، درست شب 22 بهمن كه مصادف بود با سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، حالم خیلی وخیم بود. تویِ آتش تب می سوختم كه خوابم برد. در خواب دیدم كه می گویند قرار است آقا امام رضا علیه السلام به عیادت مجروحین بیمارستان بیاید. نمی دانی چقدر خوشحال بودم. به مسؤولین بخش گفتم؛ «یكی بیاید و مرا به استقبال آقا امام رضا علیه السلام ببرد. خوب نیست آقا به ملاقات ما بیاید و ما



[ صفحه 43]



به استقبالش نرویم. «مرا تا جلوی بخش جرّاحی 2، درست تا لب پلّه ها جلو بردند.آقا كه یكپارچه نور بود و از هر ماهرویی، زیباتر، داشت از پلّه ها بالا می آمد. دست هایم را به سویش كشیدم همه ی دردهایم را فراموش كرده بودم. فقط 5 پلّه مانده بود تا دستم به دست آقا برسد كه ناگهان با صدای چكّش پرستارانی كه داشتند در و دیوار بیمارستان را تزیین می كردند از خواب پریدم. خیلی افسوس خوردم كه چرا دستم به دست آقا نرسید. امّا حالا می فهمم كه آقا معدن لطف وكَرَم است دست مباركش را به دست ما رسانده وآن راگرفته و ما را از مرگ حتمی نجات داده است...». چندین پزشك و پرستار، تخت فرزندم را احاطه كرده و به معاینه و مشورت مشغول بودند. مرا هم از اتاق بیرون كرده بودند. شب سختی بود و لحظات به كندی و سنگینی می گذشت. اشك امانم نمی داد و دائم می گفتم: - یا امام رضا، من بچّه ام را از تو می خواهم. یا امام رضا، من فكر می كردم كه تو او را شفا داده ا ی، امّا باز هم كه حالش بد شده است!... در همین افكار غوطه ور بودم كه در باز شد و رئیس بخش از اتاق



[ صفحه 44]



بیرون آمد. دست مرا گرفت و اندكی با صمیمیّت فشرد و با لحنی آرام و حاكی از همدردی گفت: - خیلی متأسّفم. ما همه ی تلاشمان را كردیم امّا دیگر از دستِ ما خارج است. بهتر است مادرش را خبركنید تا بیاید و برای آخرین بار، پسرش را ببیند. فكر نمی كنم بیمار شما تا صبح دوام بیاورد، من... وسط حرف دكتر دویدم كه: - آخر، چه جوری؟! مادرش در شهرستان فردوس است و از همه جا بی خبر! اگر این خبر را بشنود دِق می كند، سكته می كند. تازه از آنهمه راه چگونه خودش را به این زودی به اینجا برساند؟! همان بهتر كه در این لحظات سخت من خودم تنها بر بالین فرزندم باشم. مادرش دل ندارد كه جان كندن فرزندش را به چشم خود ببیند. این را گفتم و سرم را بر روی پشتی آهنی تخت گذاشتم و رفتم توی عالَمِ خودم. خیلی خسته بوده و بی خوابی زیادی كشیده بودم. پلكهایم سنگینی كرد و برای چند لحظه پایین افتاد. چشم كه باز كردم دیدم خانمی باوقار و محجّبه كه دستكش در دست دارد دركنار تخت فرزندم ایستاده است. تعجّب كردم. خواستم چیزی بپرسم امّا زبانم یاری نكرد. خانم، تكّه قند كوچكی به اندازه ی یك نخود در دست داشت. آن را به من داد و گفت: - این را به فرزندت بده تا بخورد. اگر نخورد او را به حق حضرت زهرا علیها السّلام قسم بده. عرض كردم؛ «چَشم». و تا قند را گرفتم، زن ناپدید شد. به سمت



[ صفحه 45]



راهرو دویدم، اینجا،آنجا، همه جا را گشتم اما اثری از او نیافتم. نكند خواب و خیال بوده، توهّمات واهی بوده؟! امّا نه، چون حبّه قند در دستم بود. به اتاق برگشتم. فرزندم به زحمت پلك هایش را از هم دور كرد و با صدای ضعیفی مرا صدا زد: - پدر!... پدر!... - جانِ پدر. چه شده عزیزم؟ - اینجا چه خبر است؟ - هیچّی عزیزم. فقط تو باید این حبّه قند را بخوری. این را گفتم و رفتم یك لیوان آب برایش آوردم. - امّا... امّا من هفته هاست كه چیزی نخورده ام. دكتر منع كرده است. روده هایم تكّه پاره اند. همینجوری هم هزار جور درد و مرض دارم. تازه میل هم ندارم، به هیچ چیز! - امّا تو باید این حبّه قند را بخوری. مطمئن باش از این كه هستی بدتر نخواهی شد. - نمی توانم. میل ندارم. حالم به هم می خورد... - تو را به حق حضرت زهرا قسم می دهم كه این حبّه قند را بخو ری. فرزندم، با شنیدن نام حضرت زهرا علیها السّلام تسلیم شد و در حالی كه اشك برگرد چشمانش حلقه زده بود قند را گرفت و خورد. هنوز قند به معده اش نرسیده بود كه گفت: - پدر!... پدر! چقدر سبك و راحت شدم. چقدر قوت گرفتم. دیگر



[ صفحه 46]



دردی هم ندارم! این را گفت و بدون كمك من از جایش بلند شد و بر روی تخت نشست. روده های خشكیده اش را كه در درون یك كیسه ی پلاستیكی قرار داشت، برداشت و گذاشت بر روی زانوانش و گفت: - پدر جان!... من بدجوری گرسنه ام. برایم صبحانه بیاور. -آخر...آخر... تو كه نمی توانستی چیزی بخوری، آنهم با این دل و روده ی درب و داغان! - ولی من خیلی گرسنه ام! چند هفته است كه چیزی نخورده ام. حالا می خواهم تلافی اش را در بیاورم... پزشكان كه از او قطع امید كرده بودند اجازه دادند تا هر چه دلش می خواهد بخورد.آن روز پسرم صبحانه اش را خورد،آنهم یك صبحانه ی كامل. بعد از نهار هم در هوای آزاد محوّطه ی بیمارستان، مقداری پیاده روی كرد. شب هم به همراه تعدادی از مجروحین جنگی، از طرف بیمارستان به حرم امام رضا علیه السّلام رفت. وقتی كه برگشت گفت: - من می خواهم از بیمارستان مرخص شوم. و دكترها با تعجّب پرسیدند: - چی؟ می خواهی مرخص شوی؟! - بله! می خواهم مرخص شوم. دیگر از بیمارستان خسته شده ام. و پزشكان كه از او قطع امید كرده بودند موافقت كردند كه با رضایت خودمان، او را مرخص كنند. وقتی به خانه ی پسر برادرم وارد



[ صفحه 47]



شدیم، سفره ی میهمانی پهن بود وآشِ خوشمزه ای بر سفره. فرزندم بر سر سفره نشست و چندین ظرف آش پیاپی خورد به طوری كه به بعضی از میهمانان آش نرسید. با این كه اكنون سال ها ازآن ماجرا می گذرد هنوز هم پسرم اشتهای خوبی دارد و اگر آشی بر سفره ببیند نمی تواند از آن صرفنظركند.



[ صفحه 49]




[1] آنچه در پي مي آيد برداشتي است آزاد از خاطرات حجه الاسلام و المسلمين محمّد صادقي جانباز 70% كه ما آنرا از زبان پدر ايشان نگاشته ايم.